بشر چون کودکی بی سرپناه است      که ره گم کرده و راهش به چاه است

بشر مسکین و مظلوم و ضعیف است     به طوفان بلا جسمش نحیف است

بشر کم صبر و بی تاب و عجول است     بشر از کرده اش زار و خجول است

+++++++++                   ++++++++++++++++             ++++++++++

دو دشمن بربشر پیروز گشته     شب تاریک او بی روز گشته

یکی مکاره شیطان از برون است   دگر اماره نفسی کز درون است

بشر بازیچه ی شیطان ونفسش     طمع دام و هوسها کرده حبسش

بشر از خویش و از  ایمان جدا شد     چو برده بر در شیطان رها شد

بشر تاج ملک بر سر نهاده        ز غفلت :تـــــــــاج را بر باد داده

ز غمها دست بر زانو نشسته     ولی دست از بد و ناحق نشسته

بشر عهد الست از یاد برده    میی خود بینی ابلیس خورده

بسر در غربت دنیا غریب است    وطـــــن از یاد برده : این عجیب است!